آدیقا دی قا یقا دو تا زن

رها سلیمانی
raha_mis2000@yahoo.com


از سرپيچ كه مي گذشت او را ديد. بچه ها دوره ا ش كرده بودند.
لاغر بود ،با يك بلوزو شلوار كه مچ دست وپايش را به تما شا گذاشته بودو درازيش را بيشتر نمايان مي كرد. آ ب مثل هميشه از دماغ و لبش سرازير بود.
يكي از بچه ها با آن مو هاي فرفري و دماغ سر بالا كه كاپشن دورو سرمه اي پوشيده بود جلو آمد كيفش را بين دو پاي استخوانيش گذاشت و با سر زانو آن را نگه داشت و شروع كردبه دست زدن
ـــ آديقا ديقا مي خوان زند بدن...
در حالي كه چشمانش را تنگ تر كردبا كشش خاص گفت:
ـ نه ،نه، زن مي كشه...
بقيه بچه ها هم دوره اش كردند:
ــ آديقا ديقا دو تا زن،آديقا ديقا دو تا زن...
دستانش را جلوي صورتش گرفت و سرش را تكان داد:
ـ نه،نه زن مي كشه
شروع كرد به دويدن و بچه ها به د نبا لش....
كليد را از كيفش دراورد اما هنوز در را باز نكرده بود كه در باز شدهادي در حالي كه خم شده بودو زيپ كاپشنش را بالا مي كشيد از خانه بيرون آمد و بي توجه به او دنبال بچه ها دويد.
رفت داخل و در را محكم بست. ا ز اتا قش تازه بيرون آمده بودكه صداي در حياط را شنيد.
در را كه باز كردهادي با حالتي گرفته وارد خانه شد يحيي هم د نبا لش بودنگاهي به آنها كرد سر يحيي پر از خون بودرو به هادي كرد:
ــ چه بلايي سر اين بيچاره اورديد ؟چرا اينقدر خاكي شدي؟
ـ آبجي بخدا كار من نبودبچه ها بهش سنگ زدن دير رسيدم و گرنه حالشونوجا مي اوردم..
ــ خوبه،خوبه حالا برو سرشو بشور گناه داره...
يحيي با آن چشمان بي حا لش نگاهش كردو خنديد هادي د ستش را گرفت و لب حوض بردخونهاي سرش را شست هنوزآب بيني و دهانش سرازير بود يك دستما ل آوردداد دست هادي:
ـ صورتش راخشك كن آخه من نميدونم اين بچه ها با اين بيچاره چيكار دارند؟
هادي صورت يحيي را خشك كردنگار چشمان ميشي و مژگان بلندش را به ا ودوخت سرش را پايين انداخت به پاها يش نگاه كرد. انگشتانش را توي دمپائي كهنه و پاره ا ش تكان داد.
ــ خودم حسابشونو مي رسم...
نگار خيره به هادي نگاه كرد: آفرين به تو!
هادي موهاي فرفريش را خاراندنگار چشم از او گرفت:
ــ چرا از زن بدت مياد؟
يحيي دوباره چشما نش را تنگ كردا شك در چشما نش جمع شد دوباره محكم گفت:
ـ زن مي كشه...
دستانش را روي سينه اش گرفت وشروع كردبه لرزيدن:
ــ سردمه،سردمه...
ـ همه اش بخاطرلباسي كه پوشيدي چرااينقدركم لباس پوشيدي؟
هادي با آ ن دماغ كوفته اي و چشمان ميشي نگاهش كرد
ـ حالا مي خواي چيكارش كني؟
ــ مي برمش در خونه اشون...
نگارروبه يحيي كرد:
ـ گشنه ات نيست؟
ــ نو،نون مي خوام زن مي كشه
بلند شد. يك ساندويچ از كتلتي كه براي نهارشان درست كرده بودند بهش داد از دستش گرفت و دوباره سكوت كردوبا ولع تمام خورد تكه اي از كتلت از زير نان روي زمين ا فتاددولا شدواز زمين بردا شت و به دها نش گذاشت.
هادي دست لاغروكشيده يحيي را در دست گرفت وازخانه بيرون آمدنداز چند كوچه باريك وتودرتو گذشتند. يحيي به زور راه مي رفت يكي از پاها يش روي زمين كشيده مي شدبه يك كوچه بن بست رسيدند. سه خانه توي كوچه بودكه هر سه آجري بودنددر ا نتهاي كوچه يك در چوبي قديمي بوداينطرف وآنطرف دردوسكوي كوچك بود:
ـ برو در خونتونو بزن من همينجا مي مونم اگه مادرت منو ببينه دعوام مي كنه
يحيي دستش را از دست هادي آرام بيرون كشيدوبطرف ا نتهاي كوچه رفت سر كوچه ايستاد،پشت ديوارويواشكي يحيي را نگاه كرد.
يحيي كلون فلزي روي در رازديكبار،دوبار
ـ كيه؟مگه سر اوردي؟
سه باره زد
ـ اومدم ديگه...
زني لاغروقد بلنددرست شكل يحيي در را باز كردروسري آبي با گلهاي رنگ رنگ سرش بود يك پيراهن كهنه وچروك قهوه اي پوشيده بوددو چشمان ريزش با دماغ عقابي ا ش تناسبي نداشت تا چشمش به يحيي افتاد چشمانش را گشاد كردهادي با ديدن او رفت . زن در را بست يحيي دوباره درزد
ـ دوباره كه پيدات شدالهي بري برنگردي مگه نگفتم ديگه نيا خيرنديده مي خواي اين سر پناهم ازدستم دربياري اون از باباي گوربه گورشده ا ت اينم از تو آخه خدااينم شدقسمت يه شوهرمريض بعدم يه بچه خل و چل حالا هم كه اومدم زندگي كنم بازم نمي زاره
دوباره درزد.
ـ الهي بميري تاراحت شم بروديگه لاي دست اون باباي گور به گورت
آب از لبش سرازيرشد:
ــ واكن،واكن سردمه؟سردمه
ـ برو گمشوحرف نزن و گرنه ميام بااين جاروحسابتو ميرسم
يحيي خودش راروي سكو رها كردوبه در خيره شد:
ــ زن آخ مردم اون قرص هاموورداربيار000
لاغروكوتاه با سري بي مووچشمان درشت قهوه اي زير لحا ف كهنه ووصله شده خوابيده بود يك چراغ نفتي كه رويش كتري آب مي جوشيدكنارش بود. از اتاق سياه دودزده بوي دارووچاي مي امدمرددوباره ناله كرد.
ــ آخ سوختم اون قرص وردار بيار
آنطرفترزن قد بلندكنار بساط چايش را هورت مي كشيد
ــ سوختم قرصو بده
زن بي تفاوت نگاهش كردمرددست به سينه اش گذاشت نفسش بالا نمي آمد
ـ سوختم،سوختم قرصامو000
زن شيشه قرص رابرداشت ودردستا نش نگه داشت مرددوباره تلاش كرداما صدايش بالا نمي امد
زن نگاهي به اوونگاهي به شيشه كرد
ـ نه ديگه بسم ديگه .......
مرد نفسهاي عميق مي كشيدزن لبخندزدمرد نفس هاي آخر راكشيدوروي تشك ولوشدامازن هنوز مي خنديد0
يحيي چشمانش پر از اشك شدومحكم
گفت:زن مي كشه،زن مي كشه
بلند شدوراه رفته رابرگشت. بچه هادوباره سر كوچه دوره اش كردنداز دست آنها فرار كردوهمانطور مي دويد.
پایان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32952< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي